حکایت
سعدی
یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و بازآوردند وزیر را با وی غرضی بود...
بقیشو در ادامه مطلب ببینید....
حکایت
سعدی
یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و بازآوردند وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت
هرچه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
اما بهموجب آنکه پروردهی نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آنگه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت وزیر را گفت چه مصلحت میبینی گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخدیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا بلایی نیفکنده گناه از من است و قول حکما معتبر که گفتهاند
چو کردی با کلوخانداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی بر روی دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی